روحالله مجتهدزاده، دانشیار گروه معماری دانشگاه شهید چمران اهواز در یادداشتی نوشت: آلن دوباتن در بخشی از کتاب معماری شادمانه حکایتی از اقامتی تابستانه در هتلی کوچک در پاریس نقل میکند. اقامتی که در مسیر تلاش برای نگارش کتابی که هرگز نوشته شد، انجام شد. دوباتن فضای اقامت خود را بخش سرزندهای از شهر توصیف میکند و شرح میدهد هنگامی که از کار خسته میشد، اغلب در کافهای به نام چزآنتوان در نزدیک محل اقامتش مینشست و مردم را تماشا میکرد.
به نظر میرسید همه در نقطهای از روز به چزآنتوان سری میزدند. صبحها زنان آراسته در پیشخوان قهوه مینوشیدند و سیگار میکشیدند. ظهر ماموران پلیس در آنجا نهار میخوردند. دانش آموزان بعدازظهرها در تراس سرپوشیده وقت میگذراندند و عصرها ترکیبی از دانشمندان و سیاستمداران و عشاق و توریستها طنازی و مباحثه میکردند، شام میخوردند، سیگار میکشیدند و پینتبال بازی میکردند. دوباتن میگوید «در نتیجه با اینکه در پاریس تنها بودم و روزها میگذشت که بهندرت با کسی حرف میزدم، احساس بیگانگیای را که در شهرهای دیگر، مثلاً لسآنجلس، داشتم، آنجا نداشتم».
طبیعی بود وقتی او چند سال بعد، در حال نگاه کردن به تصاویر یک کتاب دربارهی طراحی شهری، دریافت که قرار بوده تمام منطقهای که در آن اقامت داشته، از هتل و کافه و خشکشویی تا روزنامهفروشی و کتابخانه ملی، در طرح یکی از معماران هوشمند و موثر قرن بیستم، به صورتی سازمانیافته منفجر و با پارک بزرگی که در فواصلی مشخص با هجده برج بزرگ صلیبیشکل نقطهگذاری شده بود، جایگزین شود، دچار شوک عمیقی شود.
دوباتن مینویسد «نقشه آنقدر دیوانهوار بود که مرا واداشت عکسهایی از لوکوربوزیه در حین توضیح طرح خود به عدهای از اعضای شورا و سرمایهگذاران را جستجو کنم. هیچ شاخ و دمی نداشت، بشری معقول به نظر میرسید»! آنچه لوکوربوزیه آرزویش را داشت و آن را «شهر درخشان» مینامید، نه در آن منطقه اما در حومهی پاریس و بسیاری شهرهای بزرگ دنیا تحقق یافت و به تعبیر دوباتن نتیجهای جز ایجاد «سرزمینهای بیحاصلی که ساکنان و گردشگران با وحشتی سردرگم و ناباور در مسیر خود به مرکز شهر از آن روی میگردانند»، به بار نیاورد. آنچه این سوءتفاهم بزرگ را آفرید آن بود که لوکوربوزیه در طرح خود نکاتی اساسی را درباب شهر، و در مفهومی وسیعتر طبیعت انسانی، فراموش کرد.
مونیکا اسمیت در کتاب تاریخ ششهزارساله شهرنشینی، مینویسد «نقشه شهرها و ساختوسازهای باستانی چنان شبیه شهرهای امروزی است که به نظر میرسد گویی همیشه همین رویه وجود داشته است» و لوکوربوزیه و همتایان مدرنش نمیدانستند آنچه را انسان در طی ششهزار سال به عنوان شیوه پایدار آفرینش محیط مصنوع برگزیده، یک شبه با وعدهی شهری درخشان نمیتوان زیر و زبر کرد. البته مونیکا اسمیت نکتهی دیگری را هم یادآوری میکند، اینکه «شهرها در اصل شرایط طبیعی گونه ما نیستند و در طول میلیونها سال نیاکان ما بهصورت پراکنده در طبیعت و کلبههای محقری زندگی میکردند که همه همدیگر را میشناختند». در تاریخ شهرسازی به این کلبههای محقر پراکنده «سکونتگاههای جمعی اولیه» میگوییم.
اما سکونتگاههای اولیه، چندان هم اولیه نبودند. از خلال زندگی در همین سکونتگاهها بود که انسانها سیستم جادهای برای عبور و مرور روی زمین و قایقهایی برای عبور از مسیرهای آبی ساختند؛ از غارها بیرون آمدند و کلبههایی از سنگ و نی و آجر برای خود ساختند و نخستین نشانهها و دستگاههای ارتباطی اعم از زبان و رقص و موسیقی و روشهای مختلفی برای نمایش هویت فردی خود، با کمک زیورآلات و تتو و مدلهای مو، ابداع کردند. علاوه بر این ها کشاورزی و اهلی کردن حیوانات را آموحتند و لوازم ضروری برای زندگی چون لباس برای گرم کردن، گاوآهن برای زراعت، ظروف سفالی و سبد برای سالم نگه داشتن محصولات و بسیاری ابزار دیگر اختراع کردند. خلاصه اینکه بشر در همین سکونتگاههای کوچک اولیه تقریباً هر چیزی را که برای یک زندگی موفق کشاورزی لازم بود، فراهم آورده بود؛ اما چه چیزی باعث شد بشر این سکونتگاهها را کافی نداند و سکونتگاه بزرگتری به نام «شهر» را ابداع کند.
باستانشناسانی که بر تاریخ شهرها کار کردهاند، معتقدند با وجودی که انسانها در روستاها و سکونتگاههای اولیه به همه چیز دسترسی داشتند، چیزهای بیشتر و معنادارتری میخواستند که در روستاها وجود نداشت؛ چیزهایی چون شور ناشی از جمعیت، هیجان اختراعات تازه، امتحان غذاهای جدید و جذابیت دلهرهآور ملاقات با مردمانی ناشناخته در فراسوی مرز روستاها. پیش از شکلگیری شهرها چنین تجربیاتی تنها در فضاهای آیینی محتمل بود که مردم تنها یک یا دو بار در طول عمر خود از آنها دیدن میکردند.
این مکانهای آیینی، که اغلب بهواسطهی توپوگرافی خاص و معماری افزوده بر آن شاخص میشد، با دور هم جمع کردن مردم برای هدفی مشترک، امکان ایجاد مهارتهای ارتباطی و تعاملی را برای افراد فراهم میآورد و نهایتاً آنها را برای رویارویی و تعامل با غریبهها آماده میکرد. اما این مکانها، علیرغم جذابیتشان موقتی بودند و مردم برای جشن و عبادت مدت زیادی آنجا مستقر نمیشدند. در چنین شرایطی «شهر» فضایی آفرید که آن تجربهی موقت را دائمی میساخت.
در واقع شهرها از نخستین سپیدهدم خود در تاریخ تا به امروز مکانی بودند که میتوانستند فرصت دائمی تعامل گسترده را، همزمان با اهداف وسیعتر اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، فراهم کنند؛ چیزی فراتر از آنچه در مکانهای آیینی میشد تصور کرد. شهرها با گردآوردن مجموعه اشیایی که دائم در حال تغییر بودند، بستری برای یافتن دوستان جدیدی و بروز احساسات و عواطف تازهای برای انسانها فراهم ساختند.
در سکونتگاههای کشاورزی اولیه جنب و جوش جامعه کم و ورود افراد جدید به اجتماع معدود و اندک بود؛ چهرههای جدید تنها زمانی وارد میشدند که ازدواجی صورت میگرفت یا دستفروشان دورهگرد با کالاهای خود وارد این جامعه میشدند. در این جوامع معیار همیشگی سنجش روابط انسانی «آشنایی» بود و به غریبهها با احتیاط و نگرانی نگاه میشد، اما شهرها تغییری چشمگیر در این نحوهی تعامل پدید آوردند.
معیار روابط در زندگی شهری نه آشنایی که نوعی کیفیت متناقضنمای «غریبهآشنایی» بود. شهرهای اولیه از بزرگترین روستاهای خانوادگیِ همزمان خود نیز بهمراتب بزرگتر بودند و افرادی که به آنها نقل مکان میکردند مجبور بودند بدگمانی به دیگران را از همان ابتدا در خود سرکوب کنند. مردم میبایست خود را با محلههای شلوغ و پرجمعیت وفق میدادند و با ناهماهنگیهای همیشگی ناشی از تعامل با افرادی از فرهنگها، زبانها و آداب و رسوم مختلف کنار بیایند. برخورد با غریبهها به بخش تکراری زندگی روزانه تبدیل شد و دیگر منحصر به اضافه شدن گاه و بیگاه یک تازه عروس یا آمدن یک فروشنده دورهگرد نبود. همانطور که ساکنان شهر مشغول کاروبار روزانه خود بودند، باید فهرست روابط و دنیای تعاملات خود را نیز همواره بهروز میکردند و زیستن در میان غریبهها را چون آشناترین جزء زندگی خود میپذیرفتند.
این کیفیت غریبهآشنای زندگی شهری باعث شد تا دنیای شهری اختراعی تازه بیافریند که از تمام اختراعات سکونتگاههای اولیه متفاوت بود: «داستان». البته بشر پیش از شهرها هم با داستان بیگانه نبود، اما داستانهای انسانِ پیش از شهرنشینی، عمدتاً در قالبی بیان میشد که آن را اسطوره میخوانیم. اسطوره در واقع روایتی است که یکبار برای همیشه گفته میشود، روایتی فراتر از زمان و مکان که متناسب با جهانبینی انسان ساکن در سکونتگاههای اولیه «آشنا و تغییرناپذیر» است؛ اما داستان نوعی بیان کلامی است که رویدادها را «در گذر زمان و در مکانی معین» روایت میکند. لذا داستانها همواره با تعیین و تنظیم مکانهایی معین سروکار دارد و در عین تأکید بر جلوههای آشنا تمایل به دگرگونسازی و گشودن چشماندازهایی تازه و غریب دارند. به تعبیر میشل دوسرتو، نظریهپرداز فرانسوی که تسلط مثالزدنی بر داستان و فضا دارد، «قصه سرحد را به گذرگاه و رود را به پل بدل میکند».
داستانها بهواقع این قابلیت را دارند که همچون پلی میان عادات دیرینه و آیندههای تازه عمل کنند و این قابلیت به آنها فرم و کارکردهای متنوع میبخشد، از این رو داستانهای شهری صرفاً محدود به روایتهای کلامی نیستند. درواقع هر نوع روایتی، از جمله روایتهای تصویری، چنانچه بتواند کیفیت «غریبهآشنا» زندگی شهری را به نمایش بگذارد، نوعی «داستان شهر» است. داستانهای شهری در این معنای خاص برای شهرها فراتر از جغرافیای کالبدی نوعی جغرافیای خیالین و همزمان برای ساکنان شهرها نوعی «تخیل جغرافیایی» میآفرینند. در این تخیل، حتی اجزای ناساز و نابهاندام شهر هم کیفیتی سازگار و بهاندام مییابند و همین کیفیت تازه است که زمینه را برای بازنگری و دگردیسی فرم و فضای شهری در عین حفظ پیوند آن با گذشته فراهم میسازد و «نمایشگاه جذاب لعنتی» از همین منظر است که حایز اهمیت و پاسداشت است.
در تصاویر این نمایشگاه اهوازی که هر روز بیش از روز قبل محو میشود، از منظری دیگر در پیش چشم ماست؛ از منظری غریب و در عین حال آشنا. مشعلهای آتش پیرامون شهر که امروز بلای جان سلامت مردمان شده، گذشتهی نه چندان دوری را پیش چشم میگذارد که جشنگاه مردمان شهر بود. بناهای یادمانیای که اغلب رها شده و کمتر نقشی در زندگی روزمره مردمان شهر ایفا میکند، با جلوه و رنگ و لعابی به نمایش درآمده که خواهناخواه تخیل آدمی را برای تصور استفادهای دیگرگون از آنها برمیانگیزد. سیمای جاندار و همزمان مبهم بناها، خیابانها، درختان، تعاملات انسانی، چهرههای غریب و آشنای مردان و زنان اهوازی و بسیاری واقعیتهای مغفول دیگر، به داستانهای فراموششدهی شهری میماند که در این سالها عادت کردهایم اغلب با سیمایی «شلخته»، «مخروبه» و «غبارآلود» آن را به یاد آوریم اما شهرنگاریهای امید فاضلی گویی اصرار دارد هرآنچه را اعتقاد داریم درباب اهواز میدانیم فراموش کنیم و داستان آن را از نو به خاطر آوریم.
کوین لینچ، شهرساز آمریکایی، در بخشی از اثر برجستهی خویش سیمای شهر تلاشی را که برای دیدن یک پرنده زیبا در میان شاخ و برگ درختان یک جنگل انبوه لازم است، شرح میدهد و نتیجه میگیرد «به همین شیوه، باید مشاهدهی فرمهای پنهان را در شهرهای آشفتهی کنونی آموخت»؛ نمایشگاه جذاب لعنتی تلاشی هنرمندانه در همین راستاست.
نمایشگاه چون کافه چزآنتوان ابتدای یادداشت نقطهای است که گویی «همه اهواز» بهنوعی در آن گرد آمده و میتوان از خلال تابلوهایش ساعتها و روزها فرمهای متنوع و اکنون، پنهان زندگی اهوازی را به تماشا نشست، بیآنکه احساس بیگانگی کرد. البته شهرنگاریهای فاضلی همزمان با به نمایش گذاشتن «فرمهای پنهان» زندگی در اهوازی که هر روز بیش از پیش با هجوم انبوهسازی و طرحهای ماشینمحور روگذر و زیرگذر در حال تبدیل شدن به نمونهای نازل و پیشپا افتاده از الگوهای شهرسازی منسوخ اوایل دوران مدرن است، ما را با پرسشی اساسی نیز مواجه میسازد: ما اهوازیان امروز، دوست داریم چه آیندهای را برای فردای شهرمان به میراث گذاریم: نسخهای مندرس از «شهر درخشان لوکوربوزیه» یا ویرایشی تازه از «جذاب لعنتی خودمان»؟
این پرسشی است که همه، از شهروندان تا مدیران شهری، باید با جدیتی بیشتر به آن بیندیشند.
انتهای پیام/
نظر شما