دست گل ها به آب خواهي داد در گلستان جان قالي ها.در زمستان بهار مي بافند دست هاي سفيد مرمري ات.مي زني با گره گره خود را بين اسليمي و خطايي ها.خسته اي داد مي زند از دور تلخي خنده هاي سرسري ات. قالي از آب در مي آيد باز فرش مي گستري نگاهت را يک به يک ريشه هاي قالي را مي نشاني به خاک مادري ات.